نتایج جستجو برای عبارت :

کوآلا و دوستش

می دونم نبودم تا چند روز دیگه به چشم نمیاد چون سابقم خرابه. خودم گوشی جور کردم و اومدم بگم که گوشیم سوخته و دیگه هیچ دسترسی به اینترنت ندارم :( بزرگترین غم های عالم روی دلم سنگینی می کنه، نه این که دیگه نخرم ولی باید برای خریدنش دنبال کار بگردم چون خونوادم مسئولیتشو قبول نمی کنه. نمی دونم کی برمیگردم ولی همیشه به یاد شما دوستای با معرفتم می مونم. چقدر بده که علاوه بر نداشتن دوست حقیقی، دوست مجازی هم نمی تونم داشته باشم :/واسه همتون آرزوی خوشبخت
تو می تونی بهم بگی بذارش کنار
اما نمی تونی بگی دوستش نداشته باش...
حتی نمی تونی بپرسی با وجود همه بدیایی که کرد چرا باز دوستش دارم؟
می دونی این دوتا هیچ ربطی به هم ندارن...
شبیه دلی که شکسته اس اما تنگ،
شبیه خاطره ای که تلخه اما عزیز،
شبیه رویایی که کوتاهه اما شیرین
دوست داشتن همینه
یه حس ساده و بی دلیله...
از عشقای بزرگ حرف نمیزنم
از یه حس ناخودآگاه، یه هیجان شیرین میگم !
شاید بگی یه روز تموم میشه
آره شاید...
ولی تا اون روز نمی تونی بگی
دوستش نداشته
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند
پسرک بعد روزها پول هایش را جمع کرده بود و میخواست دو راکت بدمینتون بگیرد تا در یک روز تعطیل با دوستش در پارکی بازی کند ولی پدر دوستش حتی روزهای تعطیل هم مجبور بود به سرکار برود تا پولی برای گذران زندگی داشته باشند...اینگونه شد که پسرک در دنیای کوچک خود به این فکر افتاد که پول هایش را به دوستش بدهد تا او آن ها را به پدرش بدهد که در عوض او پسر خود را برای بازی با دوستش در روز تعطیل به پارکی ببرد!
"اگر بت ها را واژگون کرده باشی کاری نکرده ای ،وقتی واقعا شهامت خواهی داشت که خوی بت پرستی را در درون خویش از میان برداشته باشی‌."
نیچه
کسی هست که خیلی دوستش دارم، هم از بودن باهاش لذت میبرم هم رنج می کشم، هر نگاهم و هر حرفم مملو از علاقه و حسادت به طور همزمانه. مگه میشه دوتا حس همزمان نسبت به یکنفر وجود داشته باشه، هم عشق و هم نفرت :/
در واقع هر وقت میبینمش دلم می خواد جامو باهاش عوض کنم، موقعیت، خانواده، ظاهر و هر چیزی که داره رو داشته باشم، اینج
به یاد آدرین افتادم.داشت چکار میکرد؟کجا بود؟با چه کسی بود؟زندگی مان چی؟بعد از این چه شکلی میشد؟هر چه بیشتر فکر میکردم،بیشتر در خودم فرو می رفتم.خیلی خسته بودم.چشم هایم را بستم و خیال کردم که آدرین آمده.کنارم می نشیند.می بوسیدم، انگشتانش را روی لب هایم میگذارد.هنوز میتوانم تماس دلپذیر دستش را روی گردنم احساس کنم، صدایش را ،گرمایش را، بویش را...چه خواب و خیالی...چه خواب و خیالی؛فقط کافی است به آنها فکر کنم.چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دو
یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شد
دارم از اون پاستیل‌هایی می‌خورم که اون روز جلو زیرج‌ نخوردم:) نیوشا و دوستش از دم دکه پشتی اومدن پیشم و نیوشا بهم سلام کرد. دوستش پاستیل رو بهم تعارف کرد و گفتم ممنون نمی‌خورم. یهو نیوشا پاستیل‌ها رو از دست دوستش گرفت و گفت  «از دست پسرا قبول نمی‌کنی نه؟ بیا بردار.» منم این‌جوری بودم که :  «گفتم که نه ممنون:|»
ولی واقعا الان که فکر می‌کنم اگه خود نیوشا می‌داد بر می‌داشتم چون سه ساعت بعدش که رفتم خونه تو راه برا خودم پاستیل خریدم:دی
عنوانم شبیه اسم و فامیل یه شخص خاص شد :) تمام دیشب رو نتونستم بخوابم و نزدیک صبح متوجه اومدن مادری شدم، سریع گرفت خوابید ولی من نتونستم بخوابم. ساعت ده، یکساعتی بود که خواب عمیق و در واقع بیهوشی یک موجود خسته رو تجربه می کردم که خواهری زنگ زد، می خواستند ناهار رو در جوار طبیعت بخورند که با جواب نه قاطع من و مادرم روبه رو شدند... جالب اینکه زیاد خوش نگذشته و شاهد صحنه های عالی ای نبودند، اینست قدرت حضور کوآلا :)
مادری دوباره خوابید و من با یک پیامک
خنگول به ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺁﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﻪ‌ﺷﻮ ﻣﺪﺍﺩ : ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥﻪ ﺷﺪ ؛ ﺭﻭﺑﺮﻭﺕ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭﻩ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺠﺖ ﻃﺒﻘﻪ ۴ ﺭﻭ ﻣﺰﻧ ﺎﺩﻩ ﺷﺪ؛ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺘﻮ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺠﺖ ﻣﺰﻧ.
 
 ﺑﻌﺪ ...ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﻪ : ﻧﻤﺸﻪ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ و ﺩﺭُ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺞ ﻧﺰﻧﻢ؟
یارو ﻣﻪ : مردِحسابی مگه  میخوای  ﺩﺳﺖ خالی  بیای؟؟؟
 
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست  کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند. [خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار]


اد
دوختن لباس جدید وبلاگم زمان زیادی برد. فرق زیادی با لباس قبلی اش ندارد اما هر چه سعی کردم نتوانستم خودم را راضی کنم برایش بکگراند بذارم یا طرح دیگری را انتخاب کنم. اما با تمام سادگی اش دوستش دارم و امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید.
من هیچ وقت نفهمیدم زن بابابزرگ دوستش داشت یا نه اما الان تقریبا مطمئن شدم که دوستش نداشت... وقتی عملش کردیم مدام زنگ میزد اما تنها چیزی که می گفت این جمله بود نیاریدش خونه!! آوردیمش خونه خودمون اما یه روز قبل از عید گفت من میخام خونه خودم باشم نه اینکه اونجا راحت باشه نه خجالت میکشید .. فقط ده روز دووم اورد ... بابا قبول نکرد خونشون ختم بگیریم... ختمشا اینجا گرفتیم خونه خودمون... وقتی زن بابابزرگ از در اومد تو شروع کرد به گریه کردن اون لحظه با خودم ف
خب دنیا بدون فیلم و اینترنت و کتاب و موزیک و بیرون رفتن خیلی خسته کننده میشه... کاری که من کل شب انجام دادم. روی تخت دراز کشیدم و به نقطه خاکستری رنگ روی سقف که نمی دونم از کجا اومده خیره شدم. با خودم کلی کلنجار رفتم ولی بالاخره خسته شدم. دنیای ذهن خیلی بزرگه، بینهایت تر از جهانی که توش هستیم. سعی کردم این دفعه با دقت بمونم و به چیزی پی بردم. 
من همیشه تو تصوراتم کوآلا نبودم، یه آدم خفن موفق کاریزما، که دست به خاک می زنه طلا می شه. بهترین جاهای دنیا
عکس بالا رو نگاه کنید..
این کوآلا از آتش سوزی یک جنگل 2000 هکتاری در استرالیا جان سالم به در برده ولی زخمی شده! حالا کاری ندارم قیافش شبیه بعضی از دانشجوهای منه وقتی که از چرت سر کلاس بیدار میشن و می بینن انتگرالهای دوگانه تبدیل شده به سه گانه!!:)
آی آدمهای مهربون...با ندونم کاریتون!!! (خشایار اعتمادی خونده گمونم)
ﺷﺪﻩ ﺑﻌﻀﻲ ﻭﻗﺘﺎ ﺩﻳﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ؟.....ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻲ ﻲ ﺍﺻﻼ‌ً ﻭﺍﺳﻪ ﻲ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ؟....ﻣﻪ ﻴﻪ؟....ﻣﻪ ﻭﺍﺳﻢ ﻴﺎﺭ ﺮﺩﻩ؟....ﻣﻪ ﻲ ﺩﺍﺭﻩ ﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻪ؟...ﺍﺻﻼ‌ً ﻣﻦ ﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻬﺘﺮﻡ....ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻲ ﺧﻨﺪﻱ ﻪ ﺍﺻﻼ‌ً ﻭﺍﺳﻪ ﻲ ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺍﺫﻳﺖ ﺮﺩﻱ؟...ﻳﻬﻮ، ﻳﻪ ﻴﺰﻱ ﻳﺎﺩﺕ ﻣﻴﺎﺩ...ﻳﻪ ﻴﺰ ِ ﺧﻴﻠﻲ ﻮﻴ....ﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ....ﻳﻪ ﺣﺮﻑ....ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ....ﻳﻪ ﻧﺎﻩ....ﻭ ﺑﻌﺪ....ﻫﻤﻴﻦ!!!!....ﻫﻤﻴﻦ!!!...
حتّی اگر دریمکچر بالای سر خودت آویزان کنی باز هم خوابش را می بینی. همان روباهی که توی قلبت برایش خانه ساخته ای، ولی او در جایی خانه می کند که هفت یا هشت تا در داشته باشد تا هر زمان که خواست از یکی برود. حتّی اگر گیاهِ عنصل به پایش بریزی باز می رود. خیال می کنی حقیقت ندارد. همانی که متزورانه دوستت دارد. 
حتّی اگر از پشت خنجرش را با ضربه فرو کند، باز می خواهی اش. 
حتّی اگر به هر آنچه که دوست داری چشمِ طمع دوخته، هنوز دوستش داری‌.
انگار دچار سندرم اس
میدونی من اون بُعد عوضی بودنمو دوست دارم یعنی یجورایی باهاش حال میکنم 
میگم
عوضی نه اون عوضی که تو ذهن بقیه جا افتاده این عوضی که تو ذهن منه این
آدمی که منم من تازگیا تو خودم کشفش کردم منی ک یوقتا یه کارایی میکنم که
خارج از خط قرمزامه این آدم منظورمه !
دوستش دارم :) 
ولی باید کنترلش کنم که فراتر نره عوضی تر نشه باید مواظبشم باشم !
هوا به شدت آفتابی بود، علی رغم علاقه م به هوای بارونی، متاسفانه تنها هوای ممکن و خوب واسه پیک نیک رفتنه. خب مشخصه که کل روز رو بیرون بودیم، کنار یه مزرعه گندم، کنار درخت پر از شکوفه سیب و زیر درخت بسک:/ (نمی دونم این چه اسمیه و واقعیه یا نه، برادری گفت ولی به شدت زیباست شکوفه هاش) 
یه گروه شش نفره بسیار بیمزه و نمکدون که فقط هرهر خندیدیم، برنامه ادابازی دانلود کردیم و برای هر اجرا کلی جیغ و داد زدیم، فکر می کردم تو پانتومیم هیچ استعدادی ندارم ول
معمولا شخصیت های محبوبم آدم های خیلی معروفی نبودن! مثلا نیکیتا! اون بهترین زنی است که دوستش دارم 
از استیج شناختمش و هنوزم شدیدا پیگیرشم و هنوزم خییییلی دوستش دارم
اصلا حرف که می زنه من عشق می کنم 
جدیدا که ربل رو هم به دنیا آورده دیگه علاقه مو دوبل کرده :)
الان یه مصاحبه جدید ازش دیدم
× شاید داره مثلا زندگی نزیسته من رو زندگی می کنه
دیروز غروب که کلی سیم بهم وصل بود و روی تخت اورژانس دراز کشیده بودم سعید چشمهاش پر از اشک شد. گفت فاطمه تو رو از دست ندم یکوقت.
چشمهام رو بستم و لبخند زدم؛ قشنگ نیست یکی دلشوره ی نبودنتو داشته باشه؟ یکی که کلی آدم دوستش دارن وسط شلوغیهاش چشمش به نبودن تو هست.
چشمهای سرخش همه عمرم یادم می مونه؛ دستهاش که از دیدن نوار قلبم یخ کرد یادم می مونه. در برابرش خلع سلاح میشم. نمیشه دوستش نداشته باشم:)
این روزها، تقریبا هر کسی که حالم رو می‌بینه بعد از کمی حرف زدن، ازم میپرسه مگه اون چی داشت که تو دوستش داشتی؟
حق دارن.
هیچ وقت چهره جذابی نداشت. بسیار درونگرا بود. شاید اگر من هم یکسال با او دوست نبودم، هیچ وقت نمیتونستم اینطور دوستش داشته باشم.
اما اون روزهایی که من دوستش داشتم، او دریایی در درون داشت: شریف بود و این چیزی نیست که این روزها زیاد ببینی. بخشنده بود. دوست داشتنی و مهربان بود. صبور بود.شنونده خوبی بود. محبت کردن بلد بود. و من قانع بو
آیا مردی اطرافتان هست که نمی توانید فکر کردن به او را کنار بگذارید؟ آیا از اینکه منتظر بمانید تا او اولین اقدامی کند خسته شده اید؟ شاید شما در اجتماع دوستان خوبی برای هم هستید اما می خواهید رابطه ی شما چیز بیشتری باشد. شاید بتوان گفت همه ی زنان زمانی در این موقعیت بوده اند، راز دوست داشتن مردی را با خود همراه داشته اند. بیاید این راز را از قلب خود بیرون کرده و زندگی و رابطه ی جدیدی را برای خود شروع کنید. بگذارید مردی که دوستش دارید بداند شما چه
بدکاره بود
برادرش ،این کار را با او کرده بود
والدینش حرفش را باور نکردند
او را از آمریکا به ایران بازگرداندند
در ایران پسری از او خوشش آمد(ظاهری) و او را صیغه کرد
صیغه ی شان تمام شد
پسر او را به دوستش معرفی کرد و گفت چه کاره است
دوستش خواست همان کار را با او کند
اما در همان لحظه ی شروع، اشک صورت زن را خیس کرد
مرد صبر کرد و پشیمان شد
داستان زن را شنید و عاشقش شد
آری او بدکاره بود ولی مرد عقدش کرد
آری این شغل،اجبار برادرش بود
اجباری که سفری بد داشت و
موفقیت یعنى آنطور که دلِ خودتان مى خواهد، زندگى کنید، کارى که خودتان دوستش دارید را انجام دهید، آدمى که خودتان دوستش دارید را دوست بدارید، لباسى که خودتان مى پسندید را به تن کنید، در راهى که خودتان انتخاب کردید، قدم بردارید. به تعبیری با تمام تاسف، ما بیشتر می پسندیم که خوشبخت نباشیم، اما دیگران ما را خوشبخت بدانند، تا این که خوشبخت باشیم، اما دیگران ما را بدبخت بدانند....
هفت سال پیش آقای ب از یکی از دوستاش میخواد که براش یه وام 20 میلیونی بگیره و قول میده خودش اقساطش رو پرداخت کنه و در ازای اون وام یه چک 20 میلیونی هم به دوستش میده. آقای ب نمیتونه اقساط رو پرداخت کنه و اون دوست شروع میکنه به پرداخت اقساط. بعد یه مدت یه پولی دست آقای ب میاد و میاد به دوستش میگه بیا شریکی یه کاری رو راه بندازیم. - دوستش همچنان در حال پرداخت اقساط آقای ب بوده-  خلاصه شریک میشن و یه کاری رو راه میندازن و آقای ب یه چک 60 میلیونی میده دست کس
شدیدا دوستش دارم ولی جرأت ندارم... فقط گریه ست آثارم ولی جرأت ندارم...
 
 سکوتی لعنتی بین من و او...دهد هر باره آزارم ولی جرأت ندارم...
 
 دلم فرمان دهد: تو صحبتی کن!بله! دل کرده اجبارم ولی جرأت ندارم...
 
 بگوای دل بگو که دوستش دا...همین دل کرده احضارم ولی جرأت ندارم...
 
 دگر کارم به سمتی رفته کـِ ـمْروزدگر سر، داده اخطارم ولی جرأت ندارم...
 
 خدایا سختتر از بی کسی چیست؟!سکوتم... قلب اِدبارم... ولی جرأت ندارم...
 
دو جمله از سخنهایم بداند،شود مجموع اشعار
دوست داشتن خدا سخت نیست چون او خارق‌العاده است. ولی اگر بخواهیم واقعاً خدا را دوست داشته باشیم، باید روی رابطه‌مان با او وقت و انرژی بگذاریم، درست مثل کاری که برای هر رابطه انسانی انجام می‌دهیم.
۱. به او فکر کنید. هر چه بیشتر به او فکر می‌کنم، بیشتر دوستش دارم. به این فکر می‌کنم که او بعنوان یک خالق تا چه اندازه بزرگ و فوق‌العاده است و تا چه اندازه به دور از خودخواهی است. به این فکر می‌کنم که تا چه اندازه با من خوب بوده و من را با وجود همه کار
دخترک این روزها حسابی کوآلا شده. 
چسبیده به من و بسی بداخلاق!
فکرمیکنم بخاطر دندون های بالاییش باشه که یکیش در حال بزرگ شدنه..
دیشب با گریه از خواب بیدار شد و شاید یک ساعت تلاش کردیم تا آروم بگیره و بخوابه..
کلا یه هفته ست خواب روز و شب اش حسابی به هم ریخته..
خیلی از این موضوع ناراحتم.. گریه هاش دلم رو کباااب میکنه از بس که سوزناکه :(
نمیدونم مشکلش چیه دقیقا..
بین این همه فکر و دلمشغولی و کارهای خونه و بیرون، بخش "مامان" وجودم از همه پررنگ تر و حساس ت
تو هر ترم تو کلاسای مختلف حداقل سه تا خانوم حامله داریمو این نشون میده هنوز نه خدا از بشر قطع امید کرده نه بشر از خدا :دی
یکی از این خانوما که اواخر بارداریشونم هست دیروز تو جلسه امتحان حالش خوب نبود
با مراقب هماهنگ شده بود بره دسشویی (بیشتر از نیم ساعت مونده به پایان امتحان)
ولی برگشتش تا زمان پایان امتحان طول کشیده بود
من به دوستش گفتم برگه ها رو می گیرم و تو اتاق هستم اگر خواست و تونست بشینه بیاد اتاق برگه شو میدم و نیم ساعت زمان میدم بنویسه
عنوان زیاد مرتبط به پست نیست و داد دل منِ چون واقعا نوشتن یه عنوان خوب برای پست ها چیزیه که یادم رفته.
کتاب"عطیه برتر"از پائولو کوئلیو امروز تموم کردم.
یه مقداری حس میکردم قبلا خوندمش حسی بهم میداد که موقع خوندن کتاب"پدران،فرزندان،نوه‌ها"داشتم.
برشی از کتاب:
《چرا دلمان میخواهد تا ابد زنده باشیم؟زیرا امیدواریم در آینده کسی خواهد آمد که ما از دل و جان دوستش داشته باشیم.چون میخواهیم روز دیگری در کنار کسی که دوستش داریم زندگی کنیم.چون میخواهیم
Artist: The Piano Guys | Music Name: Someone You Loved | Genre: New Age | Released: 2019 | The Piano Guys - Someone You Loved
هنرمند: د پیانو گایز | نام موزیک: شخصی که دوستش داشتی | سبک: نیو ایج | تاریخ انتشار: 2019 | ملیت: آمریکا
دانلود آهنگ بی کلام گروه (د پیانو گایز) The Piano Guys با نام (شخصی که دوستش داشتی) Someone You Loved
ادامه مطلب
اولین بار تو دبستان وقتی همکلاسیم توی حرفاش گفت "دوستم" ناراحت شدم، تا اون موقع فکر میکردم تنها دوستش منم. بعد ها وقتی به کسی گفتم "دوستت دارم" متوجه شدم کسای دیگه‌ای هم تو زندگیش بودن و هستن که دوستشون داره. بعد به این فکر کردم مامان و بابای منم جز من خواهرامم دوست دارن. بعد دایی کوچیکه‌م ازدواج کرد فهمیدم یکی دیگه‌ هست که بیشتر از من دوستش داره. یه روز تو آینه یکی بهم گفت یه عده هستن که بیشتر از من دوستشون داره.
ضربهٔ بدی خوردم. اما به هرحال م
Dear Elaha, I miss you so so much. I [wonder] [when] you are coming home. [every] morning the first thing I think [about] is you. I love you very much. so you have to know I will never forget you ever. you know we [aren't] friends we are BFL's (Best Friends for Life). I made [poem] for you too:
[roses] are red [violets] are blue your hair is black and so is mine [too]
you like to eat and I do [too]! I love you and you love me [too]!
Love, 
Setayesh 
دیشب کریستینا بهم گفت love and thank you. کریستینا وقتی دوست‌پسرش بهش گفته بود دوستش دارد، یک و نیم ماه صبر کرد تا بهش بگوید او هم دوستش دارد. چون مطمئن نبود واقعا دوستش داشته باشد. این نامه دومین دوس
امروز برایم یک ویدیو فرستاد. به خانومش میگه «یک راز برایت بگویم؟ من برعلاوه‌ی اینکه خودت ره زیاد دوست دارم، یک دختر دیگه هم هست که بسیار دوستش دارم. میخواستم صادقانه بگویم.»
خانومش میگه «تو دوستش داری؟»
با صدایی که رده‌هایی از افتخار داره میگه «دوستش دارم! از دل و جان.»
خانومش میگه «میتانم حدس بزنم کی است!»
میگه «کی است؟»
خانومش میگه «الهه»
میخنده و می‌گه «بهش تبریک بگو!»
خانومش میگه «چی‌ ره؟»
میگه «تولدش است امروز! خبر نبودی؟ پس چطور فهمی
با وجود کارهایی که دیروز کرده بودم، شش ساعت خواب خیلی واسم کم بود. تا ظهر سر کلاس چرت می زدم و درس رو نصفه نیمه فهمیدم. یکی از بچه ها می گفت دو سه ساله انواع کلاس ها رو میره و به نظرش این استاد خیلی سخت یاد می ده... تا یکم پیش فکر می کردم این بهترین مربی ایه که می تونستم پیدا کنم :/
وقتی رسیدم خونه داشتم میمیردم از خواب، تازه داشت چشمام گرم میشد که خواهری زنگ زد و گفت بعد از ناهار خونه زن داداشم دورهمی دارن و اگه دلم خواست برم. مادری که نبود و پدری هم
"سکوت را بر هم مزن.
نتیجه فریادها، 
پژواکی ست که نهایتا به خودت برمیگردد.
در سکوت اما،
قادر به شنیدن اسرار خواهی بود."
امروز توی باغ یه بچه گربه خیلی کوچولو پیدا کرده بودیم که فکر نکنم بیشتر از چند روز سن داشت چون گوشت نمی خورد ولی وقتی یه پاکت کوچیک شیر رو دم دهنش گذاشتم خیلی خوشحال شد و همه ش رو خورد. کلی به سرو گوشش دست کشیدم و وقتی کار می کردم همش بین پاهام با هر چیزی که اطرافش بود بازی می کرد. دوست داشتم با خودم بیارمش خونه ولی خب هم اجازه آور
بیشتر آدم‌ها، در نوعی بی‌خبری همیشگی زندگی می‌کنند. آن‌ها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند!حادثه‌ای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت!آن‌ها هرگز نمی‌دانند که همه چیز از خودشان آغاز می شود...!حکایت آنکه دلسرد نشدمارک فیشر
احساس می کنم وسط یه فیلم گیر کردم، روی یه صندلی نشستم و این صفحه روبه رومه که انتخاب می کنه من چی ببینم و چه اتفاقی بیفته نه من... هیچی زندگیم دست خودم نیست و ازش مت
یک تیتر بزرگ:    رازهایتان را بگویید،رازهای گفتنی تان ربگویید...با خودش گفت الان پر می شود از حس های عاشقانه مثلا: دوستش دارم...باید بهش بگویم که دوستش دارم..نمی داندکه دوستش دارم..باهم قرار ازدواج گذاشتیم...
نوشتند..خواند..آتش گرفت...فکرش..خیالش...گیج بود..گفت از سر شیطنت چه حرف ها می زنند..راه رفت..نفس عمیق...باز نوشتند..گریه اش گرفت..گفت این ها که رازهای نگفتنی بود چرا گفتید...ردشد..بی خیال..ایستاد..اشک..بغض...گفت..باید می نوشت..شایدکسیحواسشجمعشد..شاید
نمیدونم این حبّی که من به رسول دارم از کجا سرمنشا میگیره 
ولی خییییییییلی دوستش دارم ، نمیدونم چرا اینقدر دوستش دارم ؟
آخر در بین اقیانوس بیکران شهدا چرا این شهید ؟
همه ی شهدا یه طرف ،رسول هم یه طرف 
به طرز عجیبی عاشق این مَردَم 
این مرد خیلی خاصه 
الان که دوباره زندگینامه اش را میخوانم میبینم شباهت علی زیادی هم به هم داریم .
نگاه رسول دلم را می بَرَد
سلطنت میکند رسول به دلم 
نگاهش بهم انرژی میده 
اصلا الان اینقدر این حب داره سرازیر میشه در م
این چند روز استرس ما تو اوج بود و امروز تو همون اوج خدافزی کرد و رفت. البته من هنوزم نگرانم چون همه چیز قطعی نیست. بذارید کامل تعریف کنم، هر چی می خوام خلاصه بگم دلم نمیاد... همون خونه ای که بهتون گفتم براش خواب دیدم رو چند روز پیش قیدشو زده بودیم، دلیلشم اعلام فروش خونه بغلیش بود، همون همسایه خواهرمه که ما بیشتر روزها خونشون بساط می کنیم. یجورایی انگار این جو فروش و خریدها باعث شده بود اونهام به ولوله بیفتند که خونه رو به ما بفروشند و یه خونه دو
ونسان گفت: خب، آقا، یک جوان چگونه بفهمد که راه خود را در زندگی درست انتخاب کرده است یا نه؟ فرض کنیم، فکر می کرده که می بایست زندگیش را در فلان راه به کار اندازد و پس از مدتی متوجه می شود به که بکلی برای رفتن بدان راه استعداد نداشته است؟ 
مندس گفت: شما نمی توانید برای همیشه درباره چیزی یقین داشته باشید. فقط باید شهامت و قدرت آنرا داشته باشید که آنچه را که گمان می برید درست است انجام دهید. ممکن است طوری شود که خطا از آب درآید، ولی شما لااقل کوشش خو
(مستند متولد اورشلیم ساخت مجموعه ی آرمان مدیا هست که با کلیک روی تصویر میتونید به صفحه ی خرید این مستند وارد بشید)
تو مرا زجر می دهی عشقممــازوخیسمی که دوستش دارممن به اِشغال تو درآمده امصهیونیسمی که دوستش دارم #یاسر_قنبرلو
یک سری صحبت جدی در خصوص بهترین جنبش فعال فلسطینی-حماس
ادامه مطلب
یک تیتر بزرگ:    رازهایتان را بگویید،رازهای گفتنی تان را
گفتند...با خودش گفت الان پر می شود از حس های عاشقانه مثلا: دوستش دارم...باید بهش بگویم که دوستش دارم..نمی داند
که دوستش دارم..باهم قرار ازدواج گذاشتیم...
نوشتند..خواند..آتش گرفت...فکرش..خیالش...گیج بود..گفت از سر شیطنت چه حرف ها می زنند..راه رفت..نفس عمیق...
باز نوشتند..گریه اش گرفت..گفت این ها که رازهای نگفتنی بود چرا گفتید...ردشد..بی خیال..ایستاد..اشک..بغض...گفت..
باید می نوشت..شایدکسیحواسشجمعشد..شای
میم ساعت شیش ونیم خبرداد که کجابیام؟ گفتم بیافلان جا 
اقا اماده شدم ورفتم ،داداشمم رفت نون بخره ! بعد من پیاده رفتم تا
محل قرار! دیدمش دست دادیم با ی دوستش بود! میم ریش گذاشته بود و
این قیافشو بیشتر نشون میداد بااینکه۱۹ سالشه ! پیاده میرفتیم وحرف میزدیم
که گوشیم زنگ خورد داداشم بود،گف این دوتاعنتر کین باهات ،میخواستم بیام 
​​​​​وفلان ،گفتم زر زر نکن مامان درجریانه گوشیو قطع کردم بدم میاد با
۱۶ سال سنش واسه من شاخ میشه 
با میم و دوستش رفتی
از چند روز پیش فکری افتاده تو سرم، حکمت دائم کتاب خوندن من چیه؟! درموردش خیلی فکر کردم، من با خوندن رمان و هر نوع نوشته دیگه ای فقط واسه خودم یه بهانه جور می کردم برای تنبلی. همیشه یه لیست طولانی و چندتا کتاب روی میز انتظارم رو می کشیدند. از خیلی چیزا واسه کتاب خوندن میگذشتم چون یه سرپوش بود واسه واقعیت. کتاب خوندن خیلی خوبه، دنیاتو بزرگ تر می کنه، یه عالمه درس بهت یاد میده، تجربه هایی که تو زندگیت نمی تونی داشته باشی رو بهت میده ولی با زیاده رو
کم کم داریم به روزای عیدنزدیک میشیم و من احساس میکنم چندوقته حسابی دلم گرفته...یا بهتره بگم دلم تنگ شده...
دلم تنگ شده برای یه شخصی که شاید خیلی نزدیک به نظر نیاد اما من از ته دل دوستش دارم!!!
فروردین ماه سال 1396 یه اتفاق تلخ افتاد و زندگی رو از چیزی که بود به کامم تلخ تر کرد!!!
یکی که از ته دل دوستش داشتم...یکی که شاید خیلی بهش محبت نکردم اما خیلی برام عزیز یود...یکی که خیلی وقتی رو باهاش نگذروندم اما الان تک تک لحظه هایی که دیده بودمش، باهاش حرف زده بو
BluRay,The Outback 2012,x265 HEVC,بلوری,دانلود انیمیشن The Outback 2012,دانلود انیمیشن قهرمانی به نام کوالا با دوبله فارسی,دانلود دوبله فارسی انیمیشن The Outback 2012,دانلود رایگان,دانلود زیرنویس فارسی انیمیشن The Outback 2012,دانلود فیلم The Outback 2012 720p,دانلود کارتون با دوبله فارسی,دانلود مستقیم انیمیشن The Outback 2012 1080p,دوبله فارسی,قهرمانی به نام کوآلا,
ادامه مطلب
تام،کسی که وقتی دیدینش میگفت دوستش گوین رو گم کرده و از همه می‌پرسید که آیا دوستشو دیدن یا نه. وقتی باهاتون حرف می زد میگفت که خیلی وقته دنبال دوستش میگرده و اینکه زندگیشو تلف کرده بعدش طبیعتا شما دلتون براش مثل من میسوخت و ولش می‌کردید می‌رفتید. دیگه مطمئنم همتون جی تی ای وی رو بازی کردید، در اون مرحله فرعی که یه پیرمرد و پیرزن از ترور خواستن با ماشین یکی رو تعقیب کنه و بعد کردنش تو صندوق عقب و به وسیله قطار اون رو کشتن. اون پیرمرد که اسمش نا
دوستی 
 
4- یکی می خواهد دوستش را دربست و به طور کامل مالک شود. یکی هم می خواهد که دوستش او را کاملا مالک شود. یکی هم به مالکیت متقابل نصف به نصف راضی است. و یکی هم می خواهد به کلی در دوستش فنا شود و دوستش بماند و بس. و یکی هم می خواهد که دوستش در او فنا شود و او بماند و بس. و یکی هم می خواهد که خود و دوستش هر دو در دوست سومی فنا شوند.
 
از کتاب " کتاب چیزها " استاد علی اکبر خانجانی
 
۵ - کتاب صوتی(۱) چیزها (فلسفه وجودی اسلام) ۱۳۷۰ (THE BOOK OF THINGES)
۵ - کتاب صوتی(۲)
 
درکلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی میشه هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»ماکس میگه: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است.»جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.ماکس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»ماکس نزد کشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار کشیدنم می تونم دعا کنم؟»کشیش مشتاقانه پا
گوگن:خوب چه نتیجه ای می خوای بگیری؟
ونسان: این نتیجه گوگن، مزرعه ای که گندم می رویاند، آبی که در نهر می خروشد، شیره انگور، زندگی بشر، همه این ها یک چیز و از نوع همند. در دنیا تنها وحدت وجود دارد، وحدت وزن، وزنی که همه ما به آهنگ آن رقصانیم؛ مردم، سیبها، رودخانه ها، مزارع کشت شده، ارابه های گندم کش، خانه ها، اسبها، خورشید. گوگن، ماده ای که تو را تشکیل داده فردا در خوشه انگوری راه خواهد یافت. چرا که تو و خوشه انگور از یک جنسید. وقتی من دهقانی که زم
از اون روزایی بود که اصلن حال و حوصله ی اینترنت رو اصلن نداشتم. انگار به زور دستم رو گرفته بودند و بهم گوشی داده بودند که یهو تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسمش یاد شب جمعه ای افتادم که دعوت شدم برای مراسم حنابندان دوستم، همون که قبل از عید بهم گفت جهزیه ی گرانقیمتی خریده... نرفته بودم و نمی دونستم چی جواب بدم، صد البته که مادرم رو بهانه کردم. درواقع از چند سال پیش مادرم باهاش لج افتاد و هرجا که می خواستم با اون برم یا هر کاری که خواستم بکنم و به اون مرب
سلاااااام بر دوستان عزیز دلم. حالتون چطوره؟
متاسفانه بازگشت پر افتخار کوآلای خسته ی بیان رو اعلام می کنم. تو این وضع اقتصادی ازتون انتظار گاو و گوسفند سر بریدم ندارم. خودم یه مورچه ای چیزی پیدا می کنم می کشم...
تو این مدت کمتر از دو ماه انگار تو غار زندگی می کردم. از هیچی و هیچ کس خبر نداشتم...
بعدش قضیه ی عمل لیزر پیش اومد و مادر من دوتا گزینه پیش روم گذاشت: 1) عمل چشم و راحت شدن از شر یه عینک مزاحم 2) خرید گوشی
خب منم گزینه اول رو انتخاب کردم و چون هن
یکی از لذت بخش ترین کارهای جهان تجسمه. اونموقع که قبل از خواب داری خودتو به خاطر تموم تنبلیا و هیچ کاری نکردنای هرروزه سرزنش می کنی، هرچند فایده ای نداره، یهو خودتو تو اون دنیای ایده آل تصور می کنی که تو کارهایی که می خواستی رو داری انجام میدی. یه روز خوب رو در حالی که همش لبخند به لب داری و یه عالمه کار خفن انجام می دی رو به تصویر می کشی و از این تصویر لبخند به لبت میاد. شاید این تصورات چیزی از زندگی درست نکنه ولی به تنهایی می تونه بار کلی از تلخ
انسان «معتقد» و نه «اندیشمند»، مدام فراموش می کند که همواره در معرض درنده ترین دشمن خود یعنی «شک»، قرار دارد.
زیرا در جایی که «اعتقاد» حاکم است، شک همیشه در کمین است.
برعکس، برای انسانی که می اندیشد، شک حضوری خوشایند است؛ زیرا برای وی گامی با ارزش به سوی شناختی بهتراست.
تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می‌پندارد.
از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفت
برای من ماجرای مردی را نقل کرده اند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کف اتاق می خوابید.تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد.چه کسی، اقای عزیزچه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟ آیا من خود به این کار قادرم...حتی در تنهایی، هرکس می خواهد امتیازی بیشتر از دیگران به دست آورد....قبول این حقیقت که من درمیان اشخاصی که به زحمت می شناختم، یا اصلا نمی شناختم، دشمنانی دارم برایم دشوار تر ودردناک تر بود.
... 
انسان چنین است آقای عزیز دوچ
داشتم می‌گفتم که فقط دو جا از ایران بودنم افسوس خوردم. 
یه جا اون وقتایی که نمی‌تونم برم کنسرت خواننده‌های موردعلاقه‌م، یا نمی‌تونم بعضی کتابامو بدم که نویسنده برام امضا کنه، یا اون جاهایی که نتونستم فیلمای موردعلاقه‌م رو توی سینما ببینم.
دومین جا هم وقتی که هیچ وقت نتونستم و احتمالا نمی‌تونم با دوستای پسرم مثل دوستای دخترم باشم. 
دخترعمه می‌گه: دلت خوشه سولویگ. دوستی دختر و پسر یه ماه، دو ماه، سه ماه. همه می‌دونن که ته‌ش دوستی نیست.
ن
سه تا از بچه های دانشگاه شریف به تازگی همکار من شدند!
دو تا پسر و یه دونه دختر 
هنوز بیست سالشون هم نشده و من حس خواهر بزرگتر و گاها حس مادر نسبت بهشون دارم!
یکیشون رتبه 70 کشوره!
بهش میگم من هر چی نگاه میکنم بهت نمیاد چنین رتبه ای کسب کرده باشی!
میخنده میگه اگه بگم سال قبلش میخواستم ترک تحصیل کنیم اونوقت بهم میاد :)))
خیلی دوستش دارم خیلی خیلی
برای دخترک کمی نگرانم 
و اون یکی پسره رو اعصاب منه چون به شدت دقیقه و مدام همه چی رو پیگیری میکنه! ولی بازم
"شاید بهتر باشد تو هم بدانی. بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه شیرین است، همه به آن بد می‌گویند، اما همگی آدم‌ها در آن زندگی می‌کنند. منتها دیگران در خفا انجامش می‌دهند و من در عیان؛ و این است که دیگر گناهکاران به خاطر سادگی ام بر من می‌تازند."
فئودور داستایفسکی
قضیه از اونجا شروع میشه که من یه دختر خاله دارم، در واقع دوقلو بودن ولی غیر همسان، مخصوصا تو اخلاق... هر چقدر خواهرش خوش اخلاق و مهربون و مظلومه، این یکی غ
توی خونه تر و تمیز و مرتبم بوی قیمه پیچیده ، از اون قیمه های خانوم پز که وقتی او از در میاد تو بگه چه خبرته بوی غذات تا توی حیاط میومد ...این روزا باید استراحت کنم اما منو استراحت ؟ چند روز قبل رو خوابیده بودم منتها دیدم امروز دیگه نمیتونم این کثیفی و به هم ریختگی رو تحمل کنم . کارهام رو انجام دادم و الان حالم بهتره از این تمیزی و نظم و ترتیب . او یمان با دوستش رفته پارک آبی ، قبل رفتن زنگ زد که حوصله ت سرنرفته تنهایی ؟ گفتم نه ، تا هر وقت هم خواستی ب
یک هفته تمام وقت داشتم که کارهای خیاطیم رو انجام بدم ولی این کاررو نکردم و سپردم به جمعه و شنبه که تو اونام گند زدم... 
اون از دیروز که همش بیرون بودم و مهمون داشتیم، اینم از امروز... صبح خواهری اومد دنبالم و رفتیم دنبال آرایشگاه که یه جای ارزون و خوب پیدا کردیم. موهای دختر خواهرمو که کوتاه کرد منم جلو رفتم واسه موخوره ای که چند وقت بود درگیرش بودم. بعد از این که کوتاه کرد وحشت کردم، از وسط کمر رسیده بود به نزدیک شونه هام... کلی غصه خوردم :( ازش پرسی
آمادگی مردان برای ازدواج
   
 
شما خیلی دوستش دارید و او هم. اما چطور می توانید مطمئن باشید که او که شما خیلی خیلی دوستش دارید، آمادگی قدم گذاشتن به مرحله بالاتر و تشکیل خانواده را دارد؟ امروزه علامت های بسیاری وجود دارند که به وسیله آنها می توان واقعاً فهمید یک مرد جداً برای ازدواج آمادگی دارد یا نه.
ادامه مطلب
عروسک دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟مهمان با مهربانی جواب داد:بله.دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از انها خیلی بانمک بودن دربین انها...یک عروسک باربی هم بود.مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟... و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید.دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم.نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.مهمان با کنجکاوی،پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!دخترک جواب د
در کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد : «فکر می کنی میشه هنگام دعا کردن سیگار کشید؟» ماکس میگه: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.» کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمیشه . این بی ادبی است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. 
ادامه مطلب
استیو جابز و دوستش داشتن به سمت یه کنفرانسی میرفتن که برای اولین بار کامپیوتر خونگی رو معرفی کنن. دوستش گفت باید برند داشته باشیم. استیو جابز گفت سیب! رفیقش تعجب کرد. ولی استیو عقیده داشت که باید یه برند اونقدر ساده و دم دستی باشه که مردم خیلی سریع تو حافظه‌شون بمونه...
حالا منم دنبال برند میگردم! :دی
اولین بار وقتی میخواستیم به یکی از دوستاش کادو بدیم، پشت کادوعه نوشتیم "از طرف حمیدرضا و عیال"! و این دیگه شد عبارت ثابت ما روی هر کادویی که به هر
ما به دنبال چه هستیم؟! آرزوها کجا می روند؟! چرا فراموش می شوند؟! چرا به آنها نمی رسیم؟! شاید اگر به آرزوی نمی رسیم واقعا طالبش نیستیم. فقط مسکنی هست برای اینکه الان حس خوبی داشته باشیم. اینکه آینده ای خواهیم داشت که دوست داریم. دوست داشتنی که می خواهیم وقتی روی تخت دراز کشیده ایم، در اتاقمان را بکوبد و ما را در آغوش بگیرد! شاید هم واقعا دوستش نداریم، برای این بیان می کنیم که دوستش داریم چون آدم های موفق چنین بیان کرده اند! آدم موفق چه کسی‌ست؟! از
دویست سال پیش دو دوست همسفر شده بودند از کوهها و دشتها گذشتند تا به جنگلی پر درخت رسیدند کمی که در جنگل پیش رفتند صدای خرناس یک خرس قهوه ایی بزرگ را شنیدند صدا آنقدر نزدیک بود که آن دو همسفر از ترس گیج شده بودند یکی از دوستان از درختی بالا رفت بدون توجه به دوستش و اینکه چه عاقبتی در انتظار اوست دوست دیگر که دید تنهاست خود را بر زمین انداخت چون شنیده بود خرس ها با مردگان کاری ندارند خرس که نزدیک شد سرش را نزدیک صورت مسافر بخت برگشته روی زمین کرد
انتخاب کردن مهم ترین مسئله توی زندگیه چون تمام مسئولیتش با کسیه که انتخاب کرده، شرایط و محیط و اتفاقات صرفا بهانه ست... آدمایی رشد می کنند که به تموم کارهای روزانشون آگاهند و کم کم عادت های بدشون رو با عادت های سازنده جایگزین می کنند. اهدافشون رو خوب میشناسند و انگیزه ها و ارزش های مطابق با خودشونو دارند. روتین های روزانه باید طوری تنظیم بشه که هر کاری در راستای اهداف بزرگ و بلند مدتمون باشه، شاید قدم های اول سخت باشه ولی وقتی شروع کنیم و راه ب
نمی‌دونم؛ ولی از اون‌هایی که با هایلایتر زرد رنگ توی ذهنم پر رنگ شده‌ن، همیشه اول از همه این میاد توی ذهنم که یه شب بهم گفت دوستش بهش گفته النا خیلی دید ساده و خاصی داره. همین. و من به «همین» مدت‎ها فکر کردم و دیدم آدم‌هایی که ازشون خوشم میاد یا چیزهایی که بهشون علاقه دارم، همه ساده و خاصن. یک جایی خونده بودم که موراکامی کتاب‌هاش رو به زبان انگلیسی می‌نوشت و بعد ترجمه‌شون می‌کرد به ژاپنی، چون زبان انگلیسیش اون‌قدر قوی نبود و با این کار م
هو العاشق
 
فکر می کنم این روزها شاید مهم ترین ارزش آدم ها به "ماندن" باشد. البته نه ماندن به معنای روزمره اش ... بلکه ماندن به معنای ماندگاری ... این روزهایی که آدم ها صبح که از خواب بیدار می شوند تا شب که دوباره می خوابند، قلبشان برای چندین نفر تندتر می زند، ماندن خیلی قشنگ است ... و خیلی با ارزش! 
این روزها، در دنیایی که ما گم شده ایم در انبوه دوستت دارم ها روزمرگی زده، دوستت دارم های دروغین، دوستت دارم های سودجویانه، یک دوستت دارم واقعی خیلی می چ
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟ جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم. کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است. جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم. ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کش
"I've never met a girl who thinks like you." "A lot of people tell me that," she said, digging at a cuticle. "But it's the only way I know how to think. Seriously. I'm just telling you what I believe. It's never crossed my mind that my way of thinking is different from other people's. I'm not trying to be different. But when I speak out honestly, everybody thinks I'm kidding or play-acting. When that happens, I feel like everything's such a pain!" 
Haruki Murakami
Norwegian Wood
 
از عمل پدر بگم که به خوبی صورت گرفت... البته الان سرشون پانسمانه و امیدوارم که مشکلی پیش نیاد...
از اون روز که پدر واسه عمل رفت تا به حال دچار آشفتگی بی اندازه ای شدم... دست و
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟ جک نزد کشیش می رود و می پرسد: جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم. کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است. جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم. ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کش
سلام...
مجموعه قصه های سرزمین اشباح رو من 1_2 سال پیش شروع کردم و جلد اولش رو خوندم ولی چون از کتابخونه میگرفتم و میخوندم جلد دومش دست کی امانت بود و نتونستم بخونمش...جلد سوم رو شروع کردم ولی متوجه نمیشدم بعضی ماجراهاش رو...
تا اینکه چند روز پیش با پاییز رفته بودیم کتابخونه و دیدم جلد دومش هم اومده...
و من دوباره افتادم تو دور خوندن این مجموعه:)

داستانش:یه پسره به اسم دارن (همون اسم نویسنده ش دارن شان)با دوستش میره به یک سیرک عجایب که نمایش ببینه...تو
i want to let you know that i love you 
انیمه راجع به تعدادی از بچه های دبیرستانیه که هر کدوم یکی رو دوست دارن اما هیچ کدومشون نمی تونه به اونی که دوستش داره این عشق رو اظهار بکنه... و اونی هم که اعتراف می کنه از ترس پذیرفته نشدن، به طرف مقابل می گه که فقط یه شوخی بود و ازش می خواد که با هم تمرین بکنن تا این بالاخره بتونه به اونی که عاشقشه این عشق رو اعتراف بکنه :/ 
کلا روندِ سریعی داشت و همین جذابش کرده بود. حدودا یک ساعت بود. به عبارتی زیادی طولش نداده بودن و ساده
 
عنوان: با هم بودن 
نویسنده: آناگاوالدا 
متر جم: خجسته کیهان
ناشر: کتاب پارسه
**********************
اولین کتابی که از این نویسنده فرانسوی خوندم، "دوستش داشتم" بود. دوستش داشتم واقعیت غمناک و پر از حسرت دنیای امروز است که با اینکه خیلی ها آن را می دانند، اما باز هم تکرار و تکرار و تکرار می شود... و اما باهم بودن!
عنوان کتاب یک بار مثبت و معنایی بسیار عالی دارد که در زندگی امروز مانند یک مروارید گرانبهاست و جای آن روز به روز خالی تر می شود و حضور رسانه ها و ش
یک روز دیر خواهد شدآن روز با خودت خواهی گفت کاش بیشتر دوستش داشتم
کاش به جای 80 درصد 180 درصد دوستش داشتم
دلش را نمیشکستم
به جای غرورم کمی اورا دوست داشتم و در بین تمام افکار منطقی لعنتی ام 
جایی برای احساس بچه گانه او میگذاشتم...
به او میگفتم ک چقدر برایم ارزش دارد 
آن موهای وز وزی اش ک همیشه توی شانه گیر میکردند
شاید عاشق شانه شده بودند!
یا صورت سبزه و دندانهای مرتبش 
ک مثل بازیگر ها آنقدر سفید نبود اما زیبا بود!
آنقدر زیبا ک اجازه نمیدادی رژ قهو
 
چهار تا دوست که 30 سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون…اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم ان
سلام...
مجموعه قصه های سرزمین اشباح رو من 1_2 سال پیش شروع کردم و جلد اولش رو خوندم ولی چون از کتابخونه میگرفتم و میخوندم جلد دومش دست کی امانت بود و نتونستم بخونمش...جلد سوم رو شروع کردم ولی متوجه نمیشدم بعضی ماجراهاش رو...
تا اینکه چند روز پیش با پاییز رفته بودیم کتابخونه و دیدم جلد دومش هم اومده...
و من دوباره افتادم تو دور خوندن این مجموعه:)

داستانش:یه پسره به اسم دارن (همون اسم نویسنده ش دارن شان)با دوستش میره به یک سیرک عجایب که نمایش ببینه...تو
چقد خودمو شبیه ترانه میدونم. 90 درصد... شایدم 100 درصد. 
اینکه غصه همه رو میخوره. خودشو برا همه چیز و هرکاری ک هر کس میکنه مقصر میدونه... و... و... 
ولی... ولی... 
اون یکی مثل سهیل رو داره. که حواسش بهش هست. که دوستش داره. که میفهمتش... 
+ دلم گرفته :(
مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند. وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند بعنوان آخرین خواسته و وصیت چیزی را از آنها بخواهیم تا برای هریک از ما انجام بدهند. هریک از دوستانم تقاضاهای خود را گفتند و آنان خواسته های دو دوستم را انجام دادند و سپس آنها را کشتند. وقتی نوبت به من رسید بسیار وحشت زده و ترسیده بودم که ناگ
ما تنها یک‌بار در این دنیا زندگی می‌کنیم، که آن هم در چشم به هم‌زدنی به پایان می‌رسد. همه‌ی ما به شکل‌های مختلف خودمان را مجبور می‌کنیم در شرایطی که دوستش نداریم بمانیم اما ریسک ِ تغییر را به جان نخریم.
کاش یادم بماند که؛ اگر غذایی را دوست ندارم، از خوردنش دست بکشم.
اگر اسمم را دوست ندارم، با انتخاب ِ اسم جدید از تمام اطرافیان بخواهم مرا آن‌گونه که خودم می‌خواهم صدا بزنند.
اگر شغلم را دوست ندارم، در اولین فرصت نامه‌ی استعفایم را روی می
قرار بود کل روز فقط کارهای عقب افتاده رو انجام بدم و حتی یک دقیقه رو هم از دست ندم... نتیجه این شد که با یکم عذاب وجدان وقتمو کاملن تلف کردم :/ نصف روز رو خواب بودم، دو سه ساعت فیلم دیدم و برخلاف قولم کل ظهرو تو اینترنت بودم :/ اواسط شب فهمیدم که... اوپس، من یه برنامه ای واسه امروز داشتم و تا یکی دو ساعت بعدش فشرده یکی از سه تا کار رو تموم کردم، هنر کردم واقعن، تازه کلی خونه رو بهم ریختم و غر زدم بابت از دست دادن وقت گرانبهام واسه انجام یه کار مفید... 
متن آهنگ سالار عقیلی بنام نگار
دوستش میدارم و دردم نمیداند نگار
مبتلایش کن به دردم
ای طبیبا بی شمار
هرچه کردم مهربانی
بی وفایی کرد مرا
او نمیداند چه آورد
بر سرم دیوانه وار
او نمیداند چه آورد
بر سرم دیوانه وار
طاقتم تاب است و گشتم
بی تحمل این زمان
با شکیب و بی صبور
از درد دوری های یار
بیم رسوایی نمانده
آبرویم رفت و رفت
تا شدم انگشت نمای کوی و برزن
ای نگارا عشق من را
از نگاهم بر بخوان
ای طبیبا کو دوای درد
بی درمانِ یار
گر بماند یک نفس از عمر باقی
م
به شدت دلم هوای نوشتن را کرده بود. قلم و کاغذی برداشتم و کمی بعد لعنت فرستادم به دستی که عادت کرده به تایپ کردن توی گوشی و خودکار رو رها کردم. دلم می خواست یکم توی تنهاییام برای خودم فکر کنم.راستش این روزا نه رضایتی از اتفاقای درونش دارم و نه رضایتی از خودم، این نارضایتی باعث میشه تنفرم از خودم بیشتر بشه و این که اطمینان پیدا کنم من نمی تونم خود مزخرفمو تغییر بدم. وقتی میگم از شرایط الانم راضی نیستم یه صدایی ته ذهنم می گه خب چیکار کنم که رضایت د
"جان، شخصیت اصلی داستان، در صحنه‌ای از فیلم به آپارتمان دوستش در شیکاگو می‌رود. فضایی تنگ و باریک که کمتر از یک متر با ریل قطار فاصله دارد. زمانی که جان روی تخت می‌نشیند قطاری با سرعت عبور می‌کند و همۀ وسایل اتاق را به حرکت درمی‌آورد.جان می‌پرسد: «روزی چند مرتبه قطار از اینجا رد می‌شود؟» جواب می‌شنود: «آن‌قدر قطار رد می‌شود که دیگر حتی متوجه رد شدنش نمی‌شوی.»و بعد یک چیزی از روی دیوار به زمین می‌افتد...حالا مثل داستانی که تونی فدل تعر
پسرم
برای ازدواجت، دختری را انتخاب کن که بتوانی دوستش داشته باشی... یکی از عموهایت وقتی مجرد بودم همین حرف را به من گفت:
میگفت شاید ما مردها بتوانیم با همسری که دوستمان ندارد زندگی کنیم... اما خانمها از زندگی کردن با مردی که دوستشان ندارد لطمه بزرگی میخورند...
و بدان برای اینکه محبتت به همسرت پایدار باشد مسئله ای بالاتر از کفویت وجود دارد و آن ایمان توست... ایمان تو به توحید... ایمان تو به غیب...
و هشیار باش از همسری که دوستش نداری هرگز فرزندی با اع
 هر روز از نوشتن طفره میرم، به امید اینکه فردا حالم بهتر بشه و مجبور نباشم حال بدم رو هیچ کجا ثبت کنم. اما روز بعدش با آشفتگی بیشتری از خواب بیدار میشم. تصمیم گرفتم نوشتن رو هم امتحان کنم، خدارو چه دیدی، شاید جواب داد.
امروز روز سختی بود. تمام روز رو فقط بدون هیچ کنترلی اشک ریختم. انقدر سخت بود که اون وسطاش داشتم فکر میکردم ممکنه اصلا آخرش رو نبینم... 
و حالا اینجا نشستم و با چشمایی که میسوزن و ورم کردن، دارم حال این روز بد رو ثبت می‌کنم.
من دوستش
داستان از جایی شروع شد که هزاران داستان آموختم اما عبرت نگرفتم! دانشگاه
دیدن دختری که نگاه معصوم و البته شادی داشت و خواستم به او نزدیک تر شوم نمیدانم چرا؟دختری با استخوان های درشت و کمی زیبا
نمیدانم چرا دوستش داشتم، خداوند جزوه ها را از دانشجویان نگیرد که این جزوه نویسی و قرض دادن آن نبود شاید نرخ ازدواج بسیار کمتر از تصور بود
اولین جزوه را با وساطت یکی از دوستان از او گرفتم
خاطره یاهومسنجر خودش داستانی است به بلندای عرض کهکشهان! اولین پیا
یه سری از حرفا هستن که گفتن نداره ولی هر جا می رسی میگی... 
صبح با مادری در حال خرید و گشت زنی بودیم. قبل از عید یه چیزی گرفته بودیم که هنوز تحویل داده نشده بود، در واقع هر چی سراغ می گرفتیم به هفته بعد و هفته های بعد ارجاع داده می شدیم. امروز رو در رو و با قیافه طلبکارها وارد مغازه شدیم که کلی عذر خواهی کرد و آدرس گرفت و گفت تا یکی دوروز آینده با هزینه خودش میفرسته. تو راه برگشت تصمیم گرفتم برم خونه خواهری که هر بار میرم پشیمون میشم، کسی مجبورت کرد
کوچکتر که بودیم
لای دفتر و کتاب هایمان اسم کسی که دوستش داشتیم را رمزی می نوشتیم با یک قلب درشت دورش!
ننوشته هم پاکش می کردیم که مبادا بزرگترها ببینند و دست دلمان رو شود!
خودش هم شاید هیچ وقت نمی فهمید که ته دلمان برایش قند آب می شود... بزرگتر که شدیم به روزتر هم شدیم! علایقمان واضح تر شد، فهمیدیم نوشتن اسمش دردی از ما دوا نمی کند! ارتباطات گسترده تر شد، پای این موبایل لعنتی به میان آمد که تمام آتش ها از گور این نیم وجبی بلند می شود!
آنقدر پیش رفتی
اگر او را دیدید به او بگویید دوستش دارم اندازه ی تمام فاصله هایی که هیچ وقت حتی در خواب هایم هم کم نشد،بپرسیدهنوز هم من را دوست دارد؟اندازه یک تک زنگ، لااقل اندازه یک سکوت پشت تلفن همگانی...
.....
پی متن؛نمیدونم این متن مال کیه و از کیه...اما مال هر کی هس ...روح امواتش شاد ...همین!
بدترین شروع واسه یه روز می تونه نزدیک صبح بیدار شدن با خوابای بد و دیگه خواب نرفتن باشه، البته اون تیکه ش که پتو رو بغل می کنی و هی تو تختت وول می خوری تا خوابت ببره خیلی حال میده. ولی خب بقیه روز رو خسته گذروندم، خونه خواهری رفتم و چند تا مهمون هم تو خونه خودمون داشتیم. 
توجه کردین کسی که از هر حالتی و هر وضعی ناراحت میشه یهو یه عالمه آدم که برعکس اون خیلی راضی و خوشحالن و اوضاعشون خوبه دوروبرش پیدا می شن؟ این واسه سوزوندن اون بدبخته؟ یا تصادف م
تلفیق دل‌تنگی و تنهایی و تو خونه‌ موندن می‌تونه منی از من بسازه که نمی‌شناسمش.
اگه می‌تونستم بک بزنم هیچ مسیجِ شناس و ناشناسی نمی‌دادم. نقطه.
 
+خدایا دوستش داشتم و دارم. ولی نه این شکلی.
++ مهندس همیشه میگه هر اتفاقی که میفته بهترین اتفاق ممکنه. همین‌طوره.
دوستش داشتم... خیلی زیاد.
بیشترین دوست داشتنی که توی زندگیم تجربه کرده بودم... و براش تلاش کردم.
براش صدهزار بار گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر بودنش برام ارزشمنده. اینکه چقدر می خوام که توی لحظه هام باشه...
ولی خب... حسی نداشت دیگه.
 
این اولین باری بود که یه نفرو اینقدر می خواستم، اولین باری که اینقدر براش تلاش کردم و اولین باری که آخرشم نشد... خب حتما دلیلی داره.
همیشه دلیلی هست.
به یه دلیلی حتما صلاح نیست.(البته یکم هم فهمیدم چیه دلیلش... ولی خب. اگ
با آب و تاب تعریف میکنه که مامان، بچه رئیس مواد سِرّی شو گذاشته بود زیر بالشتش که تیمتمپلتون نبیندش بعد تیمتمپلتون قایمکی از زیر بالشتش برش داشت بعد گذاشتتش تو کیف ننجونش.بعد ننجونش رفت اونجایی که مادربزرگا میرن اونجا نوشیدنی میخورن! بعد اونجا شعرِ (با ریتم میخونه):اینقدر نگو مریضم من دارم اشک میریزم رو براشون گذاشت و...این تعریف ها ادامه داره.(سرلیست کارتونای مورد علاقه شون بچه رییس و باب اسفنجیه).ولی اینقد خوشمزه میگه که آدم خسته نمیشه.
ام
تو همه فامیلا یه خونواده هست که کسی زیاد باهاشون رفت و آمد نداره... تو فامیل مادریم اون خونواده دقیقن ماییم چون باهاشون تفاوت داریم. خواهر و برادرای مادرم، همیشه تو رفت و آمد و مهمونی اند، دائم تو مسافرت، خوش اخلاق و پایه، روشن فکر و امروزی و پولدار در حد خودشون. خونواده من دقیقن برعکسن...
خب این یعنی من باهاشون زیاد جور نیستم، وقتی که خیلی ریلکس کنار هم نشستن و خودشونو مسخره می کنن و می خندن من یه گوشه دو زانو نشستم و از دور فقط نگاه می کنم :/ همی
-من که باور نمی کنم.مرد با لحنی بی تفاوت حرفش را می زند و کمی از دوستش فاصله می گیرد. حالا هرکدامشان یک طرف نیمکت را اشغال کرده اند.-پس یک ساعت ه دارم وِر می زنم؟ خب همون اولش می گفتی.-همون اول گفتم این بحثا عقلی نیست و خودت می دونی به این بحثا علاقه ندارم اما مگه گوش میدی؟چند لحظه که به سکوت می گذرد، مرد این بار با لحنی گرم ادامه می دهد؛-آخه مگه میشه آخر دنیا رو پیش بینی کرد ؟ یه دلیل بیار چرا باید باور کنم ؟دوستش سرش را به طرف مرد بر می گرداند و با
فکر می کنم از این به بعد زندگیم همین یک ذره حرف واسه گفتن رو نداشته باشه. کاملن مشخصه، یه دوره افسردگی دیگه و بعدشم ادامه روتین امیدوارانه بدون هیچ موفقیتی. امید مزخرف ترین احساس بشریه. من الکی خودم رو گول زدم. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. وقتی خونواده من، منو آدم حساب نمی کنن و بهم می گن تو نمی فهمی با اینکه خودشون منو تربیت کردن چه انتظاری از دنیا باید داشته باشم. غیر از تنفر و رنج چه هدیه ای گرفته م؟! الکی فکر کردم دارم رشد می کنم ولی نمی دونم د
 
علی محمد دستش را سمت کاسه برد و سریع آن را جلوی دهانش گرفت. باز هم آن سرفه های لعنتی به سراغش آمده بودند و راه نفسش را گرفته بودند. بوی خون فضای دهانش را پر کرده بود. او این بار هم مثل همیشه بی حال روی بالشتش افتاد و به سید علی آقای شوشتری نگاه کرد. سید که کارش طبابت نبود، چون حال علی محمد کتابفروش را این طور می دید، هر از چندی به بالینش می آمد ودر حالی که می دانست کارش بی فایده است،  به اصطلاح او را دوا و درمان می کرد و گاهی هم حمد شفایی می خواند.
اگر شخصی که خیلی دوستش دارید درحقتون بدی کنه میتونید ببخشین؟
میتونید باز بهش اعتماد کنید؟
میتونید هیچ وقت به روش نیارید و مثل سابق باهاش رفتارکنید؟؟
میتونید فراموشش کنید؟
امشب همه کسانی که هیچ وقت نبخشیدمو بخشیدم.
شاید یه روزی خودمم بخشیده بشم...
کله صبح صدای دعاستنگاه که میکنم دعای عهد عاشقانه طور است !البته نه از جنس عاشقانه های دوزاری روزگار ...متنش یک عرضه و جنمی میطلبد که روی هر زبانی نمیچرخد اگر هم بخواند به هیکلش نمیشیند و مثل یک ترکیب بی ریخت و مصنوعی توی ذوق میزند یک چیزی شبیه عزیزم گفتن های فروشنده ها !حال وهوایی دارد شبیه روضه های آدمیزادجماعت دم آشتی کنان که هم میخواهی اثبات کنی ارزشش را داری و میتوان بهت اعتماد کرد و هم دل انگیز بازی دربیاوری که بگویی دوستش داری که تو را تا
پسرم
برای ازدواجت، دختری را انتخاب کن که بتوانی دوستش داشته باشی... یکی از عموهایت وقتی مجرد بودم همین حرف را به من گفت:
میگفت شاید ما مردها بتوانیم با همسری که دوستمان ندارد زندگی کنیم... اما خانمها از زندگی کردن با مردی که دوستشان ندارد لطمه بزرگی میخورند...
و بدان برای اینکه محبتت به همسرت پایدار باشد مسئله ای بالاتر از کفویت وجود دارد و آن ایمان توست... ایمان تو به توحید... ایمان تو به غیب...
و هشیار باش از همسری که دوستش نداری هرگز فرزندی با اع
وقتی داشت لباس میپوشید صداش زدم: "من میرم بیرون از راهش میرم خونه آ با هم بریم پیاده روی" هیچی نگفت و سریع رفت بیرون... رفت خونه خواهرش تا با هم برن خونه یکی دیگه از فوامیل عزیز تر از جونش...درست وقتی که رسیدم خونه ی آ و با مادرش گرم صحبت بودیم گوشیم زنگ خورد و با اینکه هندزفری توی گوشم بود از صدای دادش مادر و دختری که از یه دنیا بیشتر دوستشون داشتم از جا پریدند: " تو غلط کردی رفتی اونجا... برو خونه... همین الان..." از شدت نفرت و خجالت عرق سرد روی پیشونی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها